هیئت مذهبی جامعة الحسین علیه السلام فریمان

هیئت مذهبی جامعة الحسین علیه السلام فریمان

فکر ،حرکت عقل است و ذکر،حیات دل. هیئت آمیزه ای است از فکر و ذکر. هیئت،محل گردآمدن به دور شمع است،پروانه وار. هیئت یعنی شبی که پروانه ها به دور شمع،بال می زنند. یعنی صدای نور شمع،که پر را می سوزاند و ناله می آفریند. ارزش هیئت به شمع آن است نه به جمع ما ناپروانه ها،که به ادای بال و پر زدن دل خوشیم.
اینجا خیمه جامعه الحسین فریمان در فضای مجازی ست. هیئتی که بیش از 15 سال پیش با ذکر یا مهدی و با استعانت از ارواح مطهر 380 شهید فریمان شکل گرفت. و امروز بعد از سال ها، بیرق هیئت به نام حضرت سیدالشهداء افراشته می شود. امروز هم برای شهید شدن فرصت هست، باید دل را صاف کرد...

یادآوری: چنانچه از شهدا و رزمندگان فریمانی و فعالیتهای اجتماعی در فریمان عکس، سند، فیلم و ... در اختیار دارید، برای انتشار به رسم امانت به ما بسپارید
.................................
خراسان رضوی- فریمان
صندوق پستی: 188-93916
پیام کوتاه: 3000502600
کانال تلگرام: jameatolhosein@

۱۰۴ مطلب با موضوع «خاطرات شهدا» ثبت شده است

   مجید هیچ وقت ناراحت نبود، ناخوشی های دنیا، درد و رنج های دنیا برایش ناگوار و غیرقابل تحمل نبود.

   مجید افقهی وقتی هم که مرخصی می آمد بعد از انجام دادن یک سری کارها و هماهنگی ها در شهر و توی خانه طاقت نمی آورد، روزهای چهارم یا پنجم مرخصی می گفت: می خواهم برگردم جبهه.

گاهی پدر و مادرم سر همین موضوع به او اعتراض کرده و می گفتند:

-مجید جان! ما هم سهمی داریم. اگه ده روز مرخصی داری چرا این ده روز را در شهر و خانه نمی مانی؟!

-فضای شهر برایم غریب است، شهر را نمی توانم تحمل کنم، این جا گناه زیاد است، خیلی از گناهان این جا هست که در جبهه اثری از آن ها نیست، در این جا دروغ و غیبت و قدرت طلبی هست، ولی در جبهه همه یک چیز را در نظر دارند و آن رضای خداست، هدف همه ی ما رضای خدا و دستیابی به پیروزی بر دشمنان اسلام است.

   از طرف فرماندهی لشکر 21 امام رضا علیه السلام بنا به مصالحی اعلام شده بود، برادران و فرزندان شهدا حق شرکت در خط مقدم و عملیات ها را ندارند. این موضوع باعث شد تا بعضی از نیروها مثل مجید از آن رنج ببرند.

   یکی از ناراحتی هایی که مجید داشت و همیشه بغض در گلویش بود، زمانی بود که نمی گذاشتند او به عنوان خط شکن در عملیات شرکت کند.

راوی: خواهر شهید/ و علی آرام

  • خادم الشهدا

   باید این واقعیت را فهمید که همه ی ناملایمات و مشکلات و مصیبت هایی که سر راه ما وجود داشت، برای مجید افقهی دو چندان بود، چون او در حقیقت بارها به درجه ی رفیع و منیع جانبازی رسیده بود!

   مجید با این حالت از همه دیرتر می خوابید و از همه زودتر بیدار می شد. بی شک چنین فردی به طور قطع و یقین بی انگیزه نیست!

   حتی همان حرکات شوخ طبعی او که برای شارژ کردن افراد صورت می گرفت همه هدف دار بود، او با انگیزه بود که این کارها را انجام می داد.

  مجید آن طوری که خودش می گفت:

 از نظر خانوادگی و از نظر اقتصادی موقعیت های خیلی خوبی داشت که به همه ی آن ها پشت پا زد و این مهم نشان می دهد که مجید انگیزه ی خیلی بزرگی داشته است.

راوی: خلیل موحدی

  • خادم الشهدا

شانزده- هفده ساله بود که هوای جنگ و جبهه به سرش افتاد. عشق به اسلام و احساس وظیفه بود که به او انگیزه ی حضور در جبهه را می داد. ابتدا به عنوان بسیجی وارد منطقه شد. در روزهای نخست اعزامش با توجه به سن و سال کمی که داشت خیلی ها فکر می کردند او بدون آگاهی و شناخت و تنها بر پایه ی احساساتی گذرا به جبهه و جنگ رو آورده است، اما پس از مدتی همگان با دیدن فعالیت ها و پیشرفت هایی که به چشم خود از مجید می دیدند و یا می شنیدند، پی بردند که حضور او در جبهه نه تنها بدون آگاهی و شناخت نیست، بلکه ناشی از معرفتی خدادادی است.

  هرگز راضی به بازگشت از منطقه نبود. مخصوصاً به شهادت رسیدن برادرش رضا که همواره یار و همراه او بود، عزم و اراده اش برای ادامه ی راه او راسخ تر گردید، به پدرش گفته بود:

« خون بهای رضا 5000 بعثی است، تا 5000 بعثی را نکشم بر نمی گردم.»

  دو سال سربازی و 6 ماه هم برای احتیاط در جبهه خدمت کرد، اما بعد از اتمام این دوران که همزمان با مقدمات عملیات فاو بود باز هم در منطقه ماند و در مقابل اصرار خانواده برای بازگشت، پاسخ داده بود که بعد از حمله خواهد آمد. حتی سرداران و فرماندهان هم برای ماندن او از خانواده اش اجازه خواستند، اما آن ها که به تازگی پسر بزرگ خود را در جنگ از دست داده بودند، راضی به این کار نبودند و مجید به خانه بازگشت. لکن تمام فکر و ذکرش جنگ و جبهه بود و می گفت: « من نمی توانم این جا بمانم... من فقط به درد جنگ می خورم.»

  و به هر ترتیب بار دیگر عازم منطقه شد. او در عملیات فاو شرکت کرد و رشادت های بسیاری از خود نشان داد، از جمله این که پیکر یکی از شهدا را که در خط دشمن و در میان آب به سیم های خاردار گیر کرده بود، با غواصی از زیر آب و در زیر رگبار گلوله های دشمن به خط خودی کشاند، و سپس به خانواده اش رساند و خود نیز در مراسم تشییع پیکر آن شهید شرکت کرد.

   تنها آرزویش پیروزی در جنگ بود. هرگاه که از منطقه باز می گشت، وقتش را صرف شرکت در تشییع پیکر شهدا می کرد. برای دوستان و اقوام از جنگ و نیاز جبهه ها صحبت می کرد و از آن ها می خواست به هر شکلی که می توانند، مالی یا حضوری به رزمندگان کمک کنند. توجه بیش از حد بعضی مردم به مادیات، ناراحتش می کرد و از میان چنین افرادی به سمت محیط به دور از آلایش جبهه، فراری بود.

  • خادم الشهدا

  برای تحصیل در دبیرستان، از آن جا که در فریمان رشته تحصیلی او نبود مجبور شد به مشهد برود، اما پدرمجید افقهی با دیدن فضای آشفته ی شهر مشهد و گروهک های ضدانقلاب و منحرف که در آن زمان در سطح شهر تشکیل شده بود، برای جلوگیری از به انحراف کشیده شدن مجید، او را به فریمان بازگرداند.

   مدتی در مغازه ی یکی از اقوام مشغول به کار بود اما خیلی زود از آن جا بیرون آمد و به کار بر سر چاه های عمیق کشاورزی اطراف فریمان مشغول و عهده دار سرپرستی یکی از آن ها شد. با وجود سن کم، به اندازه ی چند نفر کار می کرد ولی باز هم پدر که نگران آینده ی فرزندش بود و احساس می کرد که جوانی و نیروی خارق العاده ی او در این راه تلف می شود او را از ادامه ی کار بازداشت و مغازه ای برای او باز کرد تا در آن مشغول کار شود. اما او پس از مدتی مغازه را هم رها کرد، می گفت: «در مغازه نشستن، برای آدم های پیر و بازنشسته و از کار افتاده است.»

  آن قدر فعال و پر جنب و جوش بود که این کارها با روحیه اش سازگاری نداشت. و بار دیگر به دنبال برادر و دائی اش در پی کمک به ضعفا و فقرا و انجام کارهایی از قبیل لوله کشی حمام ها، بهداشت دام ها و سایر خدماتی که از طریق جهاد در روستاها صورت می پذیرفت، روانه شد.

  • خادم الشهدا

از خط مقدم که برگشتم صدای اذان از بلندگوها پخش می شد، بعد از اقامه ی نماز جماعت آمدم چادر بچه های اطلاعات و عملیات، یک نفر در جمع بچه ها بیشتر از بقیه مزه می ریخت! اولین مرتبه بود که مجید را سر سفره ی غذا می دیدم، خیلی با بچه ها شوخی می کرد! اول از حرکات او خوشم نیامد و با خودم فکرهایی کردم و برای یک لحظه ناراحت شدم!

از آشنایی من با مجید یکی دو ماه بیشتر نگذشته بود که دیدم خلوت مجید با آن چه در ظاهر دیده می شود متفاوت است!

تنهایی اش، نماز خواندنش را بچه ها کمتر می دیدند، مشخص بود که مجید یک عارف است، انسانی است که همه چیزش را و همه ی ابعاد وجودی اش را رو نمی کند! او فقط یک وجهش را نشان می داد و من در مورد او زود قضاوت کرده بودم، خیلی زود به اشتباه خودم پی بردم و فهمیدم پشت این شوخی ها حقیقت دیگری نهفته است، او می خواست با این شیوه بچه ها را شاد نگه بدارد.

خلیل موحدی

  • خادم الشهدا

بچه های واحد اطلاعات و عملیات لشکر 21 امام رضا علیه السلام یک شب در قرارگاه ایلام، دست به یکی کردند که هم زمان با شیرین کاری های مجید، عملیات ایذایی را اجرا نمایند تا گوشه چشمی به مجید نشان دهند.

عملیات شروع شد و برنامه ها طبق نقشه پیش می رفت، تا مجید یک لیوان آب روی یکی از بچه ها ریخت، بلافاصله چند تا از بچه ها، دست و پای مجید را گرفتند، در منبع آب را باز کردند و او را داخل منبع آب سرد انداختند و درب منبع را بستند.

مجید افقهی با زحمت درب منبع را باز کرد و از داخل منبع بیرون آمد، هوا خیلی سرد بود! مقداری دوید تا کمی گرم شود، بعد آتش و چایی درست کرد و همه ی بچه ها را صدا زد و گفت:

-بچه ها ! بیایید چایی بخوریم.

به تک تک بچه هایی که اذیتش کرده بودند چایی داد! با هر لیوان چایی که برای بچه ها می ریخت گل صورتش بیشتر باز می شد.

راوی: علی آرام

نفر سمت چپ: شهید مجید افقهی

  • خادم الشهدا

یک روز که از منطقه به اتفاق آقا مجید افقهی با قطار بر می گشتیم مشهد، بین راه از آقا مجید پرسیدم: آقا مجید! شما می آیی فریمان یا مشهد می مانی؟

با احساسات خاص خودش گفت: نه! اول میام فریمان، بعد بر می گردم مشهد.

وقتی به ایستگاه مشهد رسیدیم تا خواستم از مجید خداحافظی کنم، آقا مجید گفت:

-احمدجان! بیا با هم بریم سری به منزل پدر خانمم بزنیم بعد بریم فریمان.

-مجید جان! بگذار برم، وقتم را نگیر! اگه شما بری، آن ها نمی ذارن که بیایی فریمان...

-نه! بهشان می گم با دوستم آمدیم و باید بریم

از راه آهن پیاده به راه افتادیم تا نزدیک خانه ی پدر خانم آقا مجید در خیابان عشرت آباد رسیدیم، قبل از این که آقا مجید زنگ بزند، باز حرف های قبلی خودم را تکرار کردم و گفتم:

-آقا مجید! اجازه بده من برگردم

-نه! همین جا باش تا بهانه ای داشته باشم که برگردم

تا زنگ زد، پدر خانمش آمد و بعد از احوال پرسی دست او را گرفت و به داخل خانه برد، آقا مجید گفت:

-احمدآقا من چند دقیقه برم بالا، بعد میام که بریم فریمان

مجید رفت بالا و پنج دقیقه بعد سرش را از پنجره بیرون آورد و گفت:

-احمدآقا! شما برو ...

راوی: احمد برزخی

  • خادم الشهدا

مجید افقهی فریمانی در هفتم فروردین ماه سال 1344 در فریمان متولد شد. پدرش کارمند شهرداری بود. در منزل شخصی خودشان زندگی می کردند و از نظر اقتصادی در وضعیت مناسبی به سر می بردند.

مجید، فرزند هفتم خانواده بود. بر خلاف اکثر کودکان، بیشتر وقتش را در خانه می گذراند و همواره به دنبال یادگیری بود؛ نقاشی می کشید، کتاب های برادرهای بزرگش را می گرفت و از روی آن ها می نوشت، آن ها هم در این کار به او کمک می کردند و به این ترتیب در حالی وارد دبستان شد و به کلاس اول رفت که از قبل چیزهای بسیاری آموخته بود.

در خانه زحمت زیادی می کشید، از کارهای خانه گرفته تا بیل زنی باغچه و حتی گاوداری. به پدر و مادرش کمک می کرد. با تمام علاقه ای که به درس و مدرسه داشت حاضر نبود تعطیلات خود را با درس خواندن سپری کند و از پدرش می خواست تا او را سر کاری بفرستد.

عادت داشت که تمام تکالیف و وظایفش را به موقع انجام دهد، مخصوصاً نمازش را؛ و در تمام موارد برادر بزرگش، رضا افقهی، سرمشق و الگوی او بود. الگوی دیگر او در آن زمان دایی اش بود. او انسانی خیر و نیکوکار بود که برای فقرا اعانه جمع می کرد و مجید نیز دائم همراه او بود و به اتفاق یکدیگر، شب ها اعانات را تقسیم می کردند.

پس از این که دوران ابتدایی را با موفقیت پشت سر گذاشت، برای تحصیلات راهنمایی به مدرسه ی فنی و حرفه ای رفت، سه سال دوره آن جا را طی کرد و سیکل خود را گرفت.

با هم سن و سالانش رفتاری دوستانه و صمیمی داشت، به طور کلی جذبه ای در وجود او نهفته بود که هرکسی را شیفته اش می کرد.

  • خادم الشهدا

فرهنگ ایثار، فرهنگ حفظ ارزش‌های اسلامی

   ارزش های اخلاقی در فطرت آدمی ریشه دارند و هدایت‌گر انسان‌ها در مسیری صحیح و اهدافی ارزشمندند .پیشینه‌ی ارزش‌ها و باورهای فرهنگی هم ایثار را می‌طلبد. ایثار، تبلور عملی و تجلی عینی همه‌ی ارزش‌های متعالی انسانی‌ست و در سرزمین ما 8سال دفاع مقدس فرصتی برای شکوفا شدن ارزش‌های متعالی انسان بود.

 فرهنگ ایثار، مجموعه‌ایی از افکار، باورها و دلبستگی‌ها را در درون خود داشت که در جریان انقلاب اسلامی و در دوران دفاع مقدس تجلی یافت و در عرصه‌های مختلف سازندگی نمایانگر شد.

  مردم ما با واژه‌ی شهادت غریبه نیستند. این سرزمین مدت‌هاست که این مردم را با خون، دفاع، آزادی و ایثار می‌شناسد و شهادت‌طلبی یکی از تجلیات پرمعنای ایثارگری‌ست.  شهادت‌طلبی و ایثارگری پلی‌ست برای حفظ ارزش‌های اسلامی و برای مردمی که به حقیقت آن پی برده‌اند.

دستخط شهید دشت بیاض

جدیت در مطالعه

   شهید محمد دشت بیاض،اوقات فراغت خود را بیشتر با مطالعه‌ی کتاب‌های دینی می‌گذراند و به ورزش والیبال هم علاقه‌ی زیادی داشت.

راوی: دوست شهید

  • خادم الشهدا

شهدا مرتبه‌ای والا و جایگاهی عظیم دارند

   در بیان مقام و درجات عالی شهدا و فضیلت شهادت و اجر عمل آن‌ها احادیث فراوانی از ائمه معصومین (سلام و صلوات الهی بر ایشان باد) نقل شده است. رسول گرامی اسلام (سلام و درود الهی بر ایشان و خاندان مطهرش باد) فرمودند :«نیروهای رزمنده هنگامی که تصمیم به شرکت در جنگ می‌گیرند، خداوند مصونیت آن‌ها را از آتش تضمین می‌کند. و چون آماده‌ی جنگ شوند، فرشتگان به وجود آن‌ها افتخار می‌کنند. هنگامی که با خانواده‌ی خود وداع می کنند ماهی‌ها و خانه‌ها گریه می‌کنند و از گناهان خود خارج می‌شوند همان گونه که مار از پوست خود خارج می‌شود. خداوند چهار هزار فرشته را برآن‌ها می‌گمارد تا از جلو و پشت سرآنان را محافظت نمایند.کار نیکی انجام نمی‌دهند مگر این که مضاعف شود. در مقابل هر روز در جبهه، ثوابی برابر عبادت هزار مرد عابد برای ایشان می‌نویسند. چون با دشمن روبه رو می‌شوند قلم همه‌ی اهل دنیا از درک ثواب آن‌ها عاجز است. و چون به مبارزه با دشمن می‌ایستند و تیرها را آماده نشانه رفتن به دشمن می‌کنند و با یکدیگر درآویزند، فرشتگان بال‌های خود را بر سر آن‌ها می‌گسترانند و برای پیروزی و ثابت قدمی آن‌ها دعا می‌کنند. هنگام ضرب و زخم، همسر بهشتی و نعمت‌های الهی بر او فرود می‌آید. مرحبا به روح پاکی که از بدنی پاک و مطهر خارج شد، بشارت باد بر تو کرامت‌ها و نعمت‌هایی که هیچ چشمی ندیده و هیچ گوشی نشنیده است و بر قلب هیچ کسی خطور نکرده است. (کشف الاسرار و عده الابرار، ج2، ص248 و 249)

برای ما شمعی روشن کنید...

پدرم روز هفتم محمد که مصادف با نیمه‌ی شعبان بود و روز ولادت امام زمان (خداوند متعال فرجش را نزدیک فرماید) شب خواب دیده بود که محمد گفته بود:

-پدرجان! من با همه‌ی دوستانم و امام زمان با هم هستیم و بهترین شیرینی‌ها و شربت‌ها این جاست. برای ما شمع روشن کنید.

   پدرم ساعت 2 نیمه شب ما را از خواب بیدار کرد. گفت باید شمع بخرید. شیرینی بخرید... خلاصه همان شب رفتیم بهشت صادق و بر روی قبر هر شهید شمعی روشن کردیم.

راوی: خواهر شهید

  • خادم الشهدا