خون بهای رضا
شانزده- هفده ساله بود که هوای جنگ و جبهه به سرش افتاد. عشق به اسلام و احساس وظیفه بود که به او انگیزه ی حضور در جبهه را می داد. ابتدا به عنوان بسیجی وارد منطقه شد. در روزهای نخست اعزامش با توجه به سن و سال کمی که داشت خیلی ها فکر می کردند او بدون آگاهی و شناخت و تنها بر پایه ی احساساتی گذرا به جبهه و جنگ رو آورده است، اما پس از مدتی همگان با دیدن فعالیت ها و پیشرفت هایی که به چشم خود از مجید می دیدند و یا می شنیدند، پی بردند که حضور او در جبهه نه تنها بدون آگاهی و شناخت نیست، بلکه ناشی از معرفتی خدادادی است.
هرگز راضی به بازگشت از منطقه نبود. مخصوصاً به شهادت رسیدن برادرش – رضا – که همواره یار و همراه او بود، عزم و اراده اش برای ادامه ی راه او راسخ تر گردید، به پدرش گفته بود:
« خون بهای رضا 5000 بعثی است، تا 5000 بعثی را نکشم بر نمی گردم.»
دو سال سربازی و 6 ماه هم برای احتیاط در جبهه خدمت کرد، اما بعد از اتمام این دوران که همزمان با مقدمات عملیات فاو بود باز هم در منطقه ماند و در مقابل اصرار خانواده برای بازگشت، پاسخ داده بود که بعد از حمله خواهد آمد. حتی سرداران و فرماندهان هم برای ماندن او از خانواده اش اجازه خواستند، اما آن ها که به تازگی پسر بزرگ خود را در جنگ از دست داده بودند، راضی به این کار نبودند و مجید به خانه بازگشت. لکن تمام فکر و ذکرش جنگ و جبهه بود و می گفت: « من نمی توانم این جا بمانم... من فقط به درد جنگ می خورم.»
و به هر ترتیب بار دیگر عازم منطقه شد. او در عملیات فاو شرکت کرد و رشادت های بسیاری از خود نشان داد، از جمله این که پیکر یکی از شهدا را که در خط دشمن و در میان آب به سیم های خاردار گیر کرده بود، با غواصی از زیر آب و در زیر رگبار گلوله های دشمن به خط خودی کشاند، و سپس به خانواده اش رساند و خود نیز در مراسم تشییع پیکر آن شهید شرکت کرد.
تنها آرزویش پیروزی در جنگ بود. هرگاه که از منطقه باز می گشت، وقتش را صرف شرکت در تشییع پیکر شهدا می کرد. برای دوستان و اقوام از جنگ و نیاز جبهه ها صحبت می کرد و از آن ها می خواست به هر شکلی که می توانند، مالی یا حضوری به رزمندگان کمک کنند. توجه بیش از حد بعضی مردم به مادیات، ناراحتش می کرد و از میان چنین افرادی به سمت محیط به دور از آلایش جبهه، فراری بود.
- ۹۴/۰۷/۲۸