شوق جبهه
پنجشنبه, ۱۹ شهریور ۱۳۹۴، ۰۷:۵۲ ب.ظ
روز اعزام فرا رسیده بود. من هم خودم را به خیابان رساندم تا حرکت قافله نور را ببینم. حوالی بیمارستان فریمان بود که چشمم به احمد اسحاقی افتاد. ساکش را محکم گرفته بود و با چهره ای مصمم گام بر می داشت. نزدیک رفتم تا خداحافظی کنم. گفت:
-مادرم خبر ندارد که من دارم میرم جبهه.... از خونه که اومدم بیرون ساکم را برداشتم و گفتم میرم حموم ساحل... تا یک ساعت دیگه بر می گردم... نمی خواستم دلش بشکند...
می خندید و می رفت....
راوی: دوست شهید
- ۹۴/۰۶/۱۹
یکم درشت تر بنویس مسلمان .