- ۰ نظر
- ۲۹ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۰۴
کسی که کشته نشد، از قبیله ی ما نیست
با این که سن حمید از همه کمتر بود، اما موقع اعزام خیلی از اقوام و آشنایان، بچه های خود را به حمید می سپارند و از او می خواهند که مراقب بچه هایشان باشد، اما نمی دانستند که چند روز دیگر، او پرچمدار شهادت و ایثار می شود.
کمتر از یک ماه از اعزام دوم به جبهه نمی گذرد. او در جبهه خدمه خمپاره، ضدهوایی و دیده بان می شود. هنگام استراحت، یکی از دوستانش می خواهد که حمید به جای او دیده بانی کند. او هم تأمل نمی کند و خواسته ی دوستش را اجابت می کند. این جا جبهه میمک است و آن سوتر، دشمن زبون در مقابل سپاه نور ایستاده است.
حمید با یک یاعلی از جا بر می خیزد، مفاتیحش که این روزها مونس تنهایی اوست را بر می دارد و به درون سنگر دیده بانی می رود. هنوز ظهر نشده، حمید نگاهی به بیرون می اندازد و آسمان را می نگرد... مفاتیح را باز می کند و زمزمه می کند: یا رب الرحم ضعف بدنی... اشک هایش جاری می شود و قلبش می لرزد...
دوستان همسنگرش در پست های همجوار می گویند: ناگهان دیدیم در آن بیابان بی آب و علف و زیر تیغ سوزان آفتاب، کبوتری سفید در اطراف سنگر حمید در حال پرواز است، آرام به سنگر حمید نزدیک شد و بر سنگرش نشست... حمید همچنان اشک می ریزد...
ناگهان صدای خمپاره ی دشمن، همه را غافلگیر می کند... غبار همه جا را فراگرفته... اما دیگر نشانی از سنگر حمید نیست... او در حالی که هنوز یک دستش بر روی مفاتیح بود و دست راستش هم قطع شده و بدنش پر از ترکش خمپاره می شود، بر گلدسته های رفیع عشق، اذان شهادت و رشادت سر می دهد و در رکاب اصحاب آخرالزمانی سیدالشهداء(ع) به فیض عظیم شهادت نائل می شود. روح بلند حمید در تاریخ 25 آذرماه سال 1360 به ملکوت اعلی پر کشید.
پدر شهید در خاطرات خود گفته است: سه-چهار روز مانده به شهادت حمید، از فرط دلتنگی عازم جبهه شدیم. وقتی به پادگان رسیدیم، حمید را دیدم، آن قدر زیبا شده بود که در عمرم او را آن گونه ندیده بودم. آن قدر مجذوب سیمای نورانی حمید شدم که سه بار پس از ترک پادگان و طی چندین کیلومتر مسافت، دوباره بر می گشتم و او را در بغل می گرفتم.... حسی درونی به من می گفت دیگر حمیدت را نخواهی دید.
حمید میزبانی دومین شهید فریمان و اولین شهید دانش آموز شهرمان است. پیکر مطهرش را پس از تشییع باشکوهی، در بهشت رضا مشهد به خاک می سپارند.
حمید میزبانی چهارمین فرزند مرحوم حاج رضا میزبانی است. حمید در آغازین روزهای ماه فروردین و در فصل زیبای بهار سال 42 یعنی سال مبارزه، شهادت و قیام ملت مسلمان ایران بر علیه رژیم منفور پهلوی به امامت خمینی کبیر، در منزل قدیم پدری در انتهای کوچه امام خمینی 17 و قبل از اذان ظهر پا به عرصه ی حیات گذاشت. پدرش اسم این کودک را حمیدرضا انتخاب می کند. اسمی که بعدها به حمید خلاصه می شود.
حمید در خانواده ای نسبتاً مرفه دیده به جهان گذاشت و پدرش از وضعیت مالی خوبی برخوردار بود. او همانند سایر کودکان و هم سن و سال هایش، بیشتر اوقات خود را به بازی می گذراند. هم بازی هایی که بعدها یا شهید شدند و یا آزاده!
از جمله کودکان خردسالی که حمید غالباً با آن ها بازی می کرد برادران شهید عالی مقدم بودند. مادرش می گوید حمید بیشتر وقت خود را با برادران شهید عالی مقدم که در همسایگی ما بودند، می گذراند. سه نوجوانی که سال ها بعد در صف اصحاب عاشورا قرار می گیرند.
از راست نفر دوم:شهید حمید میزبانی
حمید تجربیات کودکانه فراوانی دارد و همیشه سوژه ی خانواده برای تعریف کردن از کارهایش است. بچه که بود یک شب پدر و برادران بزرگش به علت گرمی هوا قصد خوابیدن بر روی پشت بام خانه را می کنند. قبل از این که آن ها به پشت بام برسند، حمید خودش را رسانده و تشکش را هم پهن کرده بود. مادر که نگران حمید و جثه ی کوچک اوست می گوید: بچه جان ! تو رو چه به این کارها؟ اون ها بزرگند... تو بیا همین پائین بخواب... و حمید مصمم تر از آن است که در عالم کودکی به این موضوع فکر کند.
نیمه های شب صدای افتادن چیزی از پشت بام به گوش می رسد و همه از خواب وحشت زده بر می خیزند... آری حمید غلت زده و از پشت بام نقش زمین شده است. مادرش می گوید نیمه های شب او را هراسان به بیمارستان رساندم و البته دکتر بعد از معاینه ی حمید معتقد است که این بچه با یک قرص خوب می شود!