- ۰ نظر
- ۱۹ فروردين ۹۶ ، ۲۱:۳۴
صابر یا علی!
از فردای آن روز هر کس برای این کودک اسمی پیشنهاد می کند... اسم ها را می شنوند. پدر تصمیم خودش را گرفته است و در نهایت نام صابر را بر او می گذارد: صابر توحیدی!
اما قصه نامگذاری این کودک تازه شروع شده است. چند روز بعد اسماعیل آقای توحیدی، نام کودک را بر کاغذی نوشته و به دست پدربزرگ می دهد تا به اداره ثبت برود و برایش شناسنامه بگیرد. او داستان را این چنین تعریف می کند:
«پس از تولد فرزندمان، اسم او را صابر انتخاب کردم و خواستیم برای او شناسنامه بگیریم. چون آن زمان در فریمان اداره ثبت نبود، شناسنامه خودم و مادرش را به همراه اسم صابر که برای اولین کودکمان انتخاب کرده بودیم روی تکه کاغذی نوشتیم و به پدر بزرگش دادیم تا برای گرفتن شناسنامه به مشهد برود. پدربزرگ هم خوشحال سوار بر مینی بوس می شود و راه مشهد و حرم امام غریب(ع) را در پیش می گیرد. به مشهد می رسد و پس از زیارت، راهی اداره ثبت می شود. او شناسنامه ها را تحویل اداره ثبت می دهد. مأمور ثبت نگاهی به او می اندازد و می گوید: پدرجان! مبارک است، اسم نوه ات را چی بنویسم؟
پدربزرگ می گوید:
- اسم او را روی تکه کاغذی نوشته اند و لابه لای صفحات شناسنامه هاست! اما هرچه قدرمی جوید آن کاغذ را پیدا نمی کند. همه ی جیب هایش را جستجو می کند، اما اثری از کاغذ نیست. شاید کاغذ را گم کرده و جایی انداخته! خلاصه مأمور ثبت از او سوال می کند که نگفتید، اسم این کودک چیست؟ و او می گوید:
- نمی دانم... آن را روی کاغذی نوشته اند و من آن را گم کرده ام!
مأمور می گوید: برو اسمش را از پدرش سوال کن و دوباره بیا تا شناسنامه صادر کنم... پدر بزرگ در این لحظه می گوید:
-من حق دارم اسم نوه ام را خودم انتخاب کنم! اسم او را بنویس "علی"
از خاطرات پدر شهید علی توحیدی-کتاب مرد بزرگ
برای جوانان سفیدسنگ
این روزها نام سفیدسنگ در صدر اخبار حوادث ایران و بلکه جهان است. هر ساعت و لحطه از وقوع زلزله و پس لرزه های آن از این شهر مخابره می شود. نام سفیدسنگ اکنون با دلهره و هراس قرین گشته است و مردم خراسان این روزها حال خوشی ندارند. هراس از زلزله، آوارگی و سرگردانی و فرو ریختن خانه و کاشانه،بزرگ است و بزرگ تر از آن، مصیبت از دست دادن عزیزان است.
اما چرا تاکنون کسی برای ما از جوانان سفیدسنگ چیزی نگفته است؟! از حماسه ی مردانگی و غیرت مردان سفیدسنگی که در هشت سال شرافت و عزت، در مقابل دشمن ایستادند، تا امروز ایران در آرامش باشد. من برای شما از این مردمان می گویم....
سفیدسنگ شهری در حدود 35 کیلومتری شهرستان فریمان است. شغل غالب مردم آن کشاورزی و دامداری است و از گذشته های دور به دیانت و شجاعت شهره بوده اند و در حماسه هشت سال دفاع مقدس، خوش درخشیدند. رزمندگان سفیدسنگی در قالب دسته های رزمی در گردانهای خراسان و لشگر امام رضا(ع) حضور داشتند و حماسه ای مردانه آفریدند. برای ما باید از این حماسه هم بگویند.
باید برای آرامش خاطر ما در این روزهای سخت، از 18 جوان سرافراز بگویند که مایه ی آرامش نه تنها دیار خود، که سفیران آرامش این کشور شدند.
برای ما باید از حماسه محمدرضا غلامی بگویند. جوان سفیدسنگی که در 23 سالگی در کربلای 5 بعنوان جهادگر، جان خود را فدای آرامش این کشور می کند.
عباس پوراحمدی که در 20 سالگی از تنگه چزابه، راه بلند آسمان را پیدا می کند و حسنعلی ایمانی که در 17 سالگی در جزیره مجنون و در عملیات خیبر، همچون کوه در مقابل دشمن می ایستد. او درس رفتن در روزگار ماندن های پوچ و گذرا را به ما آموخت تا واماندگان و متحیران دریابند که حیات واقعی، نه ایجاد حصار خودبین است که باید گام از آمال صغیر و پست، برون نهاده و زندگانی جاودان دیگری را طلبید.
باید برای ما از حماسه شهیدان قربان و غلامحسین شعبانی بگویند که مادر این شهیدان هنوز بعد از سی سال از شهادت فرزندانش، خانه قدیمی در روستایی متروکه در اطراف سفیدسنگ را رها نمی کند و می گوید، این خانه بوی قربان و غلامحسین را هر روز به مشامم می رساند. سرتاسر زندگی این دو برادر برای نوجوانان امروز سرشار از آموزه های ناب و درسی برای بهتر زیستن است. دانش آموز شهید احمد کردی که در 16 سالگی و در عملیات بیت المقدس 2 جاودانه می شود. حماسه صفرعلی دلشاد هنوز در گوش جوانان سفیدسنگی است. او 21 ساله بود که در راه دفاع از اسلام و انقلاب اسلامی در تنگه چزابه به شهادت رسید. حسینعلی پناهی هم 21 ساله بود که در سومار جانش را در راه مکتب فدا کرد. غلامحسین حسین زاده تنها 16 بهار از عمرش گذشته بود که در هورالهویزه به شهادت رسید. کوله بار شرف را برداشت تا خروس خوانِ مردانگی در پشت خاکریزهای عزت و دلاوری باشد.
حماسه جوانان سفیدسنگ همچنان ادامه دارد. گلزار سپهری در 33 سالگی با داشتن چندین فرزند ترک دیار می کند و با ثیت نام در گردان امام علی در شلمچه جاودانه شد. علی محمد طلایی در شلمچه و تنها 25 سال داشت که به شهادت رسید. حسین صاحبی هم 29 ساله بود که در سقز خیلی دورتر از سفیدسنگ به شهادت رسید. اما علی اصغر دلگشا حکایت عجیب تری دارد. او در 18 سالگی به شهادت می رسد، آن هم پس از سالها مقاومت در زندانهای بصره و در غربت... پیکر مطهرش سالها بعد در سفیدسنگ مایه ی آرامش اهالی می شود.
موسی خردسال در 21 سالگی در پسوه، جواد دهقان در 15 سالگی در جزیره مجنون، حمید ناصری روحانی در 21 سالگی و در حالی که در کنکور قبول شده بود، در مصاف با اشرار مسلح و قاچاقچیان مواد مخدر در فریمان به شهادت می رسد. حسین غلامی در 16 سالگی در ماووت عراق، علی گواهی در 20 سالگی، و رجبعلی دلشاد در عملیات خیبر در سن 17 سالگی راه آسمان را در پیش می گیرند. آنها تربیت یافتگان مکتب روح الله و دانش آموزان ممتاز مدرسه عشق بودند. آنان پیروان خط عافیت نشدند تا در مشغله این سوی یان، غرقه شوند. سالکان جبهه ابتلا بودند و از جام بلا در نیوشیدند و ره خدا را جستند و دیدند. جبهه مقدس، با دهها و صدها وصف نام در تاریخ و یاد خاص و عام جاودان می ماند و هزاران پاکباز و بسیجی، سازنده آن تاریخند.
امروز هم سفیدسنگ با نام بلند این جوانان است که ایستاده و همچنان مایه ی آرامش مردم کشورش خواهد شد.
وفادارترین فصل خدا
پاییزسال 1344 است.فریمان به دلیل موقعیت جغرافیایی اش، تقریباً زودتر از بقیه شهرهای خراسان، لباس سرما را بر تن می کند و اهالی فریمان، اغلب در این فصل، سرمای زودرسی را تجربه می کنند.
در حال و هوای صمیمی خیابان مطهری غربی و کوچه ی جنب حمام ساحل که همه فریمانی ها بلدند، آقای اسماعیل توحیدی همراه خانواده اش، در خانه ای بزرگ که بیشتر به باغ می ماند،مستاجر و همسایه حکیم شهر هستند. این خانه متعلق به حاج احمد آقای قاضی زاده هاشمی است. فریمانی ها، حاج احمدآقا را با مهربانی، تواضع و فروتنی و داروهای گیاهی و معالجه سنتی اش می شناسند. یک سوی باغ، منزل حاج احمد آقاست(این خانه هم شهید پرور است و شهید سیدعلی قاضی زاده هاشمی متولد آن است، وزیر فعلی بهداشت و درمان هم ساکن همین خانه است.) و این سوی باغ، دو منزل ساخته شده که هنوز هم هست و در یکی از آن ها، خانواده توحیدی ساکن هستند.
چند روز قبل، پدر بزرگ خانواده توحیدی، عروسش را به منزل خودش در مقابل باشگاهی می برد(بعدها نام همین کودک بر این باشگاه ورزشی گذاشته می شود) تا در صورت به دنیا آمدن کودک، بهتر بتوانند از او نگهداری کنند. اسماعیل، پدر خانواده در کارخانه قند مشغول به کار است. این روزها، همه ی خانواده منتظر هستند...
28 آبان ماه سال 1344 همان روز موعود است. انگار هوا، هوای اوست. سرد اما گرمابخش... درست مثل دلی که عشق و وصال را تجربه می کند یا روزگاری که خوشبختی را به آغوش می کشد!
به رسم و آیین قدم های نو رسیده، اهالی خیابان مطهری، از صدای تولد و گریه ی نوزادی، بیدار و سرخوش می شوند .انگار از پس 9 ماه انتظار، کسی از راه رسیده که قرار پاکی بی حد و اندازه اش، راز سرسبزی درختان باغچه و عطر یاس ایوان خانه را برملا می کند.
بگذارید دقیق تر بگویم! ساعت 3 بامداد است و تا اذان صبح فرصتی بیشتر باقی نمانده. آقاجعفر صادقی یونسی، شال و کلاه کرده است تا به مسجد برود و با صدای زیبایش اذان صبح را سر دهد. او سال هاست هر روز همین کار را می کند و مردم با صدای اذان او از خواب بر می خیزند. جعفرآقای صادقی نمی داند کودکی در حال تولد است که سال ها بعد به همراه فرزندش رضا به آسمان پر می کشند و با هم در یک روز در این شهر کوچک تشییع می شوند!
نشانه های وضع حمل که دیده می شود، فوراً مامایی از اهالی روستای نعمان در 15 کیلومتری فریمان و در جوار فرهادگرد را بر بالین مادر می آورند. مامای علی قصه ما، مامای پدرش هم بوده است و تقدیر چنین است که این زن پاکدامن، زنده بماند و پدر و پسر را با فاصله ای چند ده ساله به دنیا بیاورد.
نوزاد که به دنیا آمد، صدای شادی اهالی خانه، با صدای گریه او آمیخته می شود. اسماعیل آقای توحیدی خودش را به سرعت از کارخانه قند به فریمان می رساند. صدای اذان جعفرآقای صادقی از گلدسته های مسجد جامع به گوش می رسد که کودک در آغوش پدر، آرام می گیرد. اشهدان علیاً ولی الله...