رشته پیوند با ملکوت
خواب و
رؤیا، گشوده شدن روزنه های دل آدمی به آن سوی جهان و رها شدن روح، برای پرواز در
جهان غیب است. گاهی انسان در عالم خواب و رویا به چیزهایی پی می برد که شاید درک
آن برای دیگران دشوار باشد. پدر صابر دیروز و علی امروز می گوید:
« مدتی از تولد علی می گذرد، من شبی خواب دیدم که
دو مرد نگهبان که دارای سر نیزه، کلاه خود و زره بودند، درب خانه ما را زدند. من در را به روی آن ها باز کردم و با تعجب از آن ها سوال کردم که با چه
کسی کار دارید؟
گفتند: آقا شما را احضار کرده است!
من
بدون هیچ سوالی و ناخودآگاه، به دنبال این دو مرد نگهبان به طرف مسجدی که در آن
حوالی بود حرکت کردیم. مسجدی قدیمی با درب چوبی بزرگ و دو سکو و دو نگهبان که بر
روی آن نشسته بودند. دو نگهبان قبلی مرا تحویل نگهبانان جدید دادند و آن ها به من
گفتند: ما شما را نزد آقا می بریم و به من یادآوری کردند که هرچه آقا از شما سوال
کردند در جوابش بگویید: بله مولای من!
وارد
مسجد شدیم. مسجدی بزرگ که فرش آن بوریا(حصیر) و ستون های داخل مسجد همه از چوب
بود. مستقیم حرکت کردیم. به وسط مسجد که رسیدیم سمت چپ مقابل محراب، مردی با هیبت
و مقام عظما نشسته بود. دو نگهبان به من اشاره کردند که به طرف آقا بروید! آن ها
اصرار داشتند که هرچه آقا فرمود، بگویم چشم مولای من!
خودشان جلو رفتند. من هم جلو رفته و بعد از سلام، دست ایشان را بوسیدم. آقا
به من اشاره کردند که بنشین. من هم سمت راست ایشان نشستم. نگاه کردم دیدم که آن
آقا روی یک تکه پوست گوسفند نشسته اند، پیراهن ایشان از بغل گردن باز می شد، شلوار
و لباس سفیدی به تن و عرق چین سفیدی بر سر داشتند. پس از این که به من تعارف کردند
که بنشین، فرمودند: آیا می دانی که شما را برای چه به این جا آورده اند؟!
عرض کردم : خیر...فرمودند:
-شما را به این جا آورده ایم که بگوییم چند روز
پیش امانتی به خانه شما فرستاده ایم و این امانت از طرف ماست و از او خوب نگهداری
کنید. جز به شما به شخص دیگری هم این موضوع را گفته ام. (فکر می کنم منظورشان، پدر
بزرگ علی بود که نام علی را انتخاب کرده بود.)
هرچه
فکر کردم دیدم در چند روز گذشته هیچ تغییری در زندگی ما ایجاد نشده بود جز تولد
صابر که به طور ناخواسته، علی نامیده شده بود. در این میان آقا فرمودند: برای همین
بود که شما را به این جا آوردیم.
وقتی
از جایم بلند شدم به ایشان دست دادم و خواستم دستشان را ببوسم، ایشان فرمودند:
نیازی نیست!
خداحافظی کردم. وقتی از مسجد بیرون آمدم اثری از نگهبان ها نبود. از خواب
بیدار شدم. ساعت 3 بامداد بود... با خود اندیشیدم؛ قسمت این بوده است که نام این
کودک "علی" شود.
پدر شهید علی توحیدی-کتاب مرد بزرگ