از خط مقدم که برگشتم صدای اذان از بلندگوها پخش می شد، بعد از اقامه ی نماز جماعت آمدم چادر بچه های اطلاعات و عملیات، یک نفر در جمع بچه ها بیشتر از بقیه مزه می ریخت! اولین مرتبه بود که مجید را سر سفره ی غذا می دیدم، خیلی با بچه ها شوخی می کرد! اول از حرکات او خوشم نیامد و با خودم فکرهایی کردم و برای یک لحظه ناراحت شدم!
از آشنایی من با مجید یکی دو ماه بیشتر نگذشته بود که دیدم خلوت مجید با آن چه در ظاهر دیده می شود متفاوت است!
تنهایی اش، نماز خواندنش را بچه ها کمتر می دیدند، مشخص بود که مجید یک عارف است، انسانی است که همه چیزش را و همه ی ابعاد وجودی اش را رو نمی کند! او فقط یک وجهش را نشان می داد و من در مورد او زود قضاوت کرده بودم، خیلی زود به اشتباه خودم پی بردم و فهمیدم پشت این شوخی ها حقیقت دیگری نهفته است، او می خواست با این شیوه بچه ها را شاد نگه بدارد.
خلیل موحدی
- ۰ نظر
- ۲۱ مهر ۹۴ ، ۱۹:۱۶