مسافر ملکوت
دو هفته پیش شهید کاظمی آمد پیش من، گفت دو تا درخواست دارم؛ یکی این که دعا کنید روسفید شوم، دوم این که دعا کنید شهید شوم.
گفتم شماها واقعاً هم حیف است بمیرد، شماها که این روزگارهای مهم را گذراندید، شماها نباید بمیرید، شماها همه تان باید شهید شوید، و لیکن حالا زود است، هنوز کشور خیلی به شما احتیاج دارد، نظام به شما احتیاج دارد.
بعد گفتم آن روزی که خبر شهید صیاد را به من دادند، من گفتم که صیاد شایسته شهادت بود، حقش بود، حیف بود بمیرد. وقتی این را گفتم، چشمهایش پر اشک شد. گفت ان شاء الله خبر من را هم بهتون بدهند.
مقام معظم رهبری
هنگام حضور در کنار جنازه های شهدای عرفه
اشاره:
شهیدان از همان آغاز، ساکنان بهشت عدن الهی بوده اند.
آنان چند صباحی مهمان این عالم خاکی شدند تا به ابتلائاتی سخت آزموده شوند و بهای سکونت ابدی شان در بهشت جاودانه را بپردازند، تا فردای قیامت، این حجت الهی بر همگان تمام شود که: «بهشت را به بها میدهند، نه به بهانه».
این ساکنان عالم بالا، ردپاهایی از خود بر روی زمین گذاشتند تا به ما بازماندگان در عالم خاکی راه بنمایانند، و مصداقی بشوند برای آیه شریفه: و بالنجم هم یهتدون.
بیوگرافی شهید:
نام: احمد کاظمی
تولد: 2 اردیبهشت 1338؛ نجف آباد
شهادت: 19 دی ماه 1384؛ نزدیک ارومیه
آخرین مسؤولیت: فرمانده نیروی زمینی سپاه
مزار: اصفهان، تخت فولاد، گلزار شهدا
خاطراتی از شهید:
1.چند بار ساواک دستگیرش کرد. یک بار، بدجوری شکنجه اش داده بودند. روزی که آزادش کردند، وقتی میخواست برود حمام، دیدم زیر پیراهنش پر از لکه های خشک شده خون است؛ اثر تازیانه ها.
بعداً فهمیدم بینی اش را هم شکسته اند. خودش یک کلام راجع به بلاهایی که سرش درآورده بودند، چیزی نگفت. هر چه مادر میگفت این از خدا بی خبرا چی به روز تو آوردن؟ میگفت: هیچی مادر!
بینی اش را هم از خون های لخته شده ای که هر روز صبح روی بالشش میدیدیم، فهمیدیم شکسته. خودش میگفت: این خونا مال اینه که توی زندان سرما خوردم!
اثرات آن شکستگی بینی، تا آخر عمر همراهش بود. با این که یک بار هم عملش کردند، ولی باز هم از تبعاتی مثل تنگی نفس رنج میبرد.
2.رفته بودیم سری لانکا، سال هفتاد. احمد هم همراهمان بود. چند تا از فرماندهان نظامی و مسؤولین سری لانکا آمده بودند استقبال مان. افراد را من به آنها معرفی میکردم. موقع معرفی احمد گفتم: ایشان فاتح خرمشهر بوده.
چهار، پنج روز آن جا بودیم. آنها احمد را ول نمیکردند. احمد به عنوان یک فرمانده با اقتدار در نظرشان جلوه کرده بود. هر چه میگفت، تند تند مینوشتند. احمد راجع به بحث های نظامی زیاد صحبت کرد، ولی راجع به کاری که خودش در عملیات فتح خرمشهر کرد، چیزی نگفت. نه آن جا، نه هیچ جای دیگر. هیچ وقت نشد که لام تا کام درباره خدماتی که زمان جنگ یا قبل و بعد آن کرده، حرفی بزند. خدا رحمش کند؛ دقیقاً روحیه حسین خرازی و امثال آن خدا بیامرز را داشت. حسین هم یکی از دو فاتح خرمشهر بود، ولی هیچ وقت راجع به آن فتح کم نظیر، در هیچ کجا صحبت نکرد.
3.از حالت نگاهش معلوم بود خیلی ناراحت شده است. گفت: چرا برای من سوپ درست کردی؟
گفتم: حاجی آخه شما مریضی، ناسلامتی فرمانده لشکرم هستی؛ شما که سرحال باشی، یعنی لشکر سرحاله!
گفت: این حرفا چیه میزنی فاضل؟ من سؤالم اینه که چرا بین من و بقیه نیروهام فرق گذاشتی؟ توی این لشکر، هر کسی که مریض بشه، تو براش سوپ درست میکنی؟
گفتم: خوب نه حاجی!
گفت: پس این سوپ رو بردار ببر؛ من همون غذایی رو میخورم که بقیه نیروها خوردن.
4.هواپیمای سوخو را حاج احمد وارد نیروی هوایی سپاه کرد. مراسم افتتاحیه اش را همه انتظار داشتیم در تهران باشد، سردار ولی گفت: میخوام مراسم افتتاحیه توی مشهد باشه.
پایگاه هوایی مشهد کوچک بود. کفاف چنین برنامه ای را نمیداد. بعضی ها همین را به سردار گفتند. سردار ولی اصرار داشت مراسم توی مشهد باشد.
با برج مراقبت هماهنگی های لازم شده بود. خلبان، برفراز آسمان، هواپیما را چند دور، دور حرم حضرت علی بن موسی الرضا (ع) طواف داد. این را سردار ازش خواسته بود. خیلی ها تازه دلیل اصرار سردار را فهمیده بودند. خدا رحمتش کند؛ همیشه میگفت: ما هیچ وقت از لطف و عنایت اهل بیت، خصوصاً آقا امام رضا (ع) بی نیاز نیستیم.
5.همراه سردار رفته بودیم اصفهان، مأموریت، موقع برگشتن، بردمان تخت فولاد. به گلزار شهدا که رسیدیم، گفت: بچه ها، دوست دارین، دری از درهای بهشت رو به شما نشون بدم.
گفتیم: چی از این بهتر، سردار!
کفش هایش را درآورد، وارد گلزار شد. یکراست بردمان سر مزار شهید حسین خرازی. گفت، با یقین گفت: از این قبر مطهر، دری به بهشت باز میشه.
نشستیم. موقع فاتحه خواندن، حال و هوای سردار تماشایی بود. توی آن لحظه ها، هیچ کدام از ما نمیدانستیم که این حال و هوا، حال و هوای پرواز است؛ به ده نکشید که خبر آسمانی شدن خودش را هم شنیدیم. وصیت کرده بود که حتماً کنار شهید خرازی دفنش کنند. دفنش هم کردند. تازه آن روز فهمیدیم که بنا بوده از این جا، در دیگری هم به بهشت باز بشود!
6.آخرین جلسه ای که سردار گذاشت، جلسه فرهنگی بود؛ یک روز قبل از شهادتش. جلسه از ظهر شروع شد. من کنار سردار نشسته بودم. موضوع جلسه، نحوه پشتیبانی کاروان های راهیان نور بود. قبل از این که جلسه شروع بشود، یک کلیپ چند دقیقه ای از شهید خرازی گذاشتم. سردار، همین که چشمش به چهره نورانی و زیبای شهید خرازی افتاد، آهی از ته دل کشید.
توی آن جلسه، سردار طرح هایی میداد و حرف هایی میزد که تا آن موقع برای حمایت از کاروان های راهیان نور، سابقه نداشت. همین نشان میداد که چه دیدگاه بالایی نسبت به کارهای فرهنگی دارد. جلسه تا غروب طول کشید. غروب سردار آستین هاش را زد بالا که برود وضو بگیرد. یادم افتاد فیلمی از اوایل جنگ برای او آورده ام. فیلم مربوط میشد به جبهه فیاضیه که حاج احمد به همراه چند نفر دیگر در آن بودند. بیشترشان شهید شده بودند. سردار وقتی موضوع را فهمید، مشتاق شد فیلم را ببیند. دید هم. باز وقتی چشمش به چهره شهدا افتاد، از ته دل آه کشید.
فردا وقتی خبر شهادت سردار را شنیدم، تازه فهمیدم آن آه، آه تمنا بوده است؛ تمنای شهادت!
فرازی از یکی دست نوشته های شهید
بسم الله الرحمن الرحیم
خداوندا! فقط میخواهم شهید بشوم، شهید در راه تو.
خدایا مرا بپذیر و در جمع شهدا قرار بده.
خداوندا روزی شهادت میخواهم که از همه چیز خبری هست، الا شهادت، ولی خداوندا تو صاحب همه چیز و همه کس هستی و قادر توانایی.
ای خداوند کریم و رحیم و بخشنده، تو کرمی کن، لطفی بفرما، مرا شهید راه خودت قرار ده.
با تمام وجود درک کردم عشق واقعی تویی، و شهادت بهترین راه برای دست یافتن به این عشق.
- ۹۴/۰۳/۰۷