اولین آل یاسین
یادش بخیر اولین جلسه هیئت
خونه پدر شهید جعفری...پدری که الان دیگه نیست و رفته پیش پسرش و خونه ای که دیگه خونه نیست...یادش بخیر
پدر شهید جعفری پیرمرد ساده و دل پاکی بود...اهل نماز و دعا و مسجد...تا وقتی پاهاش جون داشت و چشاش دید ، تمام نمازهاشو مسجد به جماعت میخوند..اکثر قدیمی های مسجد جامع میشناختنش ...یادمه 2-3 سال پیش یکی از شبهای ماه رمضون افطاری دیدمش...بهم گفت شبها یکی میاد به خوابم ، میگه کفشهای آهنی باید بپوشی که قراره بیایم دنبالت!
پیرمرد نگران اون طرف بود...مثل همه ما که نگران اون طرفیم ، که باید باشیم!
راستش هیچی نتونستم بهش بگم ، فقط گفتم : نگران نباش ، ان شاالله خیره ، خوش بحالت که لااقل تو حسین(پسرش) رو داری..اون طرف حسابی هواتو داره..اما ما چی که جز سایه سنگین پرونده مون هیشکی همراهمون نیست ...دستمال آبی قدیمی اش رو درآورد اشکشو پاک کرد و گفت : آره ، منم امیدم به حسینمه ، به هوای اون دلم قرصه!
از اون روز بود که دیگه فهمیدم کم کم وقتشه! بعد از یه مدت پیرمرد دچار بیماری شد ، دوره بیماری و خون دل خوردن ها به اندازه که آماده رفتن بشه طول کشید و وقتی خدا خوب حسابش رو صاف کرد پر کشید ، اون داشت حسابش رو با خدا صاف میکرد و این وسط آدمهای بدبختی هم بودن که خدا وسیله قرارشون داده بود ، هم خودشون آزمایش میشدن و هم روح پیرمرد رو با خون دل دادن هاشون صیقل میدادن!
و حالا وقتی به دیدنش میرم بهشت صادق...یاد اون شب میافتم... یادم میفته که باید به فکر کفشهای آهنی ام باشم..که یه روزم نوبت منه...که ممکنه نتونم جبران کنم.
نمی دونم ما چقدر به شهدا نزدیکیم...اصلا شهیدی پیدا میشه که اون دنیا اسم ما رو هم ببره!؟ بگه صبر کنین ، این رو من میشناسم، بدین دستش رو به من! مهمون خونمون بوده ...آل یاسین خونده..واسه امام حسین گریه کرده!
یعنی میشه؟
ر. آوینی
- ۹۰/۰۳/۰۴