ره زکه پرسی؟
* محمدحسین که بعدها علامه طباطبایی اش میخواندند، به خواسته اش رسیده بود و اینک وقت تلاش بود و اینک وقت تلاش بود؛ در همان جلسه نخست، دشت اول را از استاد گرفت:
«اخلاصت را بیشتر کن و برای خدا درس بخوان. زبانت را هم بیشتر مراقبت نما».
* در گرمای طاقت فرسای تابستان قم، فیزیک مطالعه میکرد.
معروف بود که شیفته مطالعه است و در شبانه روز، هجده ساعت را به تفکر و جست و جوی علمی میگذراند؛ میگفت: بیکار زندگی کردن، از مرگ هم بدتر است.
روزی یکی از شاگردان به اعتراض گفت که از این همه مطالعه خسته نمیشوید! علامه لبخندی زد و گفت: علم همچون باغ است؛ اگر در این باغ خسته شوم، به باغ دیگری میروم.
* به تواضع و فروتنی مشهور بود. گاهی به تهران که میآمد، به دعوت یکی از دبیران، قرار شد سری به دبیرستان بزند تا سؤالات بچه ها را جواب دهد. در همان نگاه نخست گفت: چه کسی گفته است که بنده جواب این همه پرسش را میدانم؟
جوان بیست و دو ساله ای برای او نامه ای نوشت و در آن، درخواست نصیحت کرد. علامه هم برایش چنین نوشت:
برای موفق شدن، لازم است همتی برآورده، توبه ای نموده، به مراقبه و محاسبه بپردازید به این نحو که:
-هر روز که هنگام صبح از خواب بیدار میشوید، قصد جدی کنید که «در هر عملی که پیش میآید، رضای خدا را مراعات خواهم نمود».
-وقت خواب، چهار پنج دقیقه درباره ی کارهایی که در روز انجام داده اید، فکر کرده، یکی یکی را از نظر بگذرانید؛ هر کدام مطابق رضای خدای انجام یافته، برای آن شکر کنید و برای هر کدام تخلف شده، استغفار نمایید.
این رویه را هر روز ادامه دهید. این روش، گرچه در ابتدا سخت است و در ذائقه نفس، تلخ، ولی کلید نجات و رستگاری است.
* در یکی از روزهای آخر، این بیت حافظ را میخواند و میگریست:
«کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش
کی روی؟ ره ز که پرسی؟ چه کنی؟ چون باشی»؟
روحش شاد.
- ۹۰/۰۲/۰۸