هیئت مذهبی جامعة الحسین علیه السلام فریمان

هیئت مذهبی جامعة الحسین علیه السلام فریمان

فکر ،حرکت عقل است و ذکر،حیات دل. هیئت آمیزه ای است از فکر و ذکر. هیئت،محل گردآمدن به دور شمع است،پروانه وار. هیئت یعنی شبی که پروانه ها به دور شمع،بال می زنند. یعنی صدای نور شمع،که پر را می سوزاند و ناله می آفریند. ارزش هیئت به شمع آن است نه به جمع ما ناپروانه ها،که به ادای بال و پر زدن دل خوشیم.
اینجا خیمه جامعه الحسین فریمان در فضای مجازی ست. هیئتی که بیش از 15 سال پیش با ذکر یا مهدی و با استعانت از ارواح مطهر 380 شهید فریمان شکل گرفت. و امروز بعد از سال ها، بیرق هیئت به نام حضرت سیدالشهداء افراشته می شود. امروز هم برای شهید شدن فرصت هست، باید دل را صاف کرد...

یادآوری: چنانچه از شهدا و رزمندگان فریمانی و فعالیتهای اجتماعی در فریمان عکس، سند، فیلم و ... در اختیار دارید، برای انتشار به رسم امانت به ما بسپارید
.................................
خراسان رضوی- فریمان
صندوق پستی: 188-93916
پیام کوتاه: 3000502600
کانال تلگرام: jameatolhosein@

۹۹ مطلب در فروردين ۱۳۹۶ ثبت شده است

  • خادم الشهدا

آرزوی پرواز

    علی از همان دوران کودکی به مسائل فنی بسیار علاقه داشت و عضو مرکز آموزش فنون هوایی ایران در تهران به شماره عضویت 112 می شود. از خصوصیات علی توحیدی این بود که به همه ی کسانی که به او آموزش می دادند احترام می گذاشت. او فهیم بود و حق شاگردی را خوب ادا می کرد.

   در نوجوانی،علاقه ی زیادی به تحصیل در رشته صنایع هوایی داشت. گویی می دانست روزی روح بلندش سبکبال به آسمان پر خواهد کشید.

   «علاقه اش به پرواز را بارها برایم گفته بود. هنگام اقامت در تهران، یک روز در میان، بعدازظهرها علی را به فرودگاه مهرآباد  می بردم تا فنون هوایی را فرا بگیرد. در کار نمونه سازی هم دستی داشت. از علی دو هواپیمای کوچک به یادگار مانده بود، یکی را برایش خریدم که الگوی ساخت شده بود و یکی را هم خودش ساخت. در آن زمان چون دستگاه کنترل از راه دور نبود، با نخ آن ها را در هوا نگه می داشت. مدلی که خودش ساخته بود  بنزینی بود و تا ارتفاعی هم پرواز می کرد.»

(راوی: پدر شهید)کتاب: کرد بزرگ

  • خادم الشهدا

مرحوم نوروزعلی نوروزی... امروز پنجشنبه 24 فروردین 96 همنشین فرزند شهیدش شد

  • خادم الشهدا

پا به پای کودکی

   دوران کودکی علی توحیدی در فریمان شروع شده است. یک پسربچه شاد و سرزنده که مثل سایر بچه ها می دود، شوخی می کند، بازی می کند و دوران کودکی اش را می گذراند. علی چهره ای زیبا دارد و از همان کودکی ستاره وجودش گرم و محبوب است. یک سال بعد، خواهر علی هم به دنیا می آید. به پنج سالگی که می رسد، خانواده کوچک توحیدی به دلیل شغل پدر، راهی تهران می شوند. اسماعیل آقا در محله نارمک، منزلی را آماده می کند و این خانواده 4 نفره در آن ساکن می شوند. این مهاجرت از فریمان و بعد از آن زندگی در تهران، حدود 9 سال به طول می انجامد.

   کلاس اول ابتدایی او در مدرسه بهرام چوبینه آغاز می شود. علی مقطع ابتدایی و پس از آن مقطع راهنمایی را در تهران ادامه تحصیل می دهد.


لهجه دردسرسازفریمانی

   « علی در مدرسه بهرام چوبینه تهران تحصیل می کرد. در این مدرسه گاهی  از والدین دانش آموزانی که پدرشان حرفه و صنعتی را بلد بودند دعوت می کردند تا راجع به نحوه ی کارشان برای دانش آموزان توضیح دهند. من نیز باید به مدرسه می رفتم و راجع به رشته ام که برق فشار قوی بود و سر رشته ای هم در قندسازی داشتم سخنرانی می کردم. آن زمان من در نمایندگی شرکت استاندارد الکتریک لورنز که یک شرکت مخابراتی از آلمان بود کار می کردم.

   شب قبل از این که به مدرسه بروم، علی رو کرد به من و گفت: شما باید یک مرتبه مقابل من تمام توضیحاتی را که می خواهید فردا روبروی دانش آموزان بدهید، بیان کنید و بعد به مدرسه بیایید...

با اصرار علی به اتاقی رفتیم و من یک بار به طور کامل برای علی سخنرانی کردم!

وقتی پرسیدم چرا این کار را کردی به من جواب داد:

_ برای این که شما در لابلای صحبت هایتان گاهی با لهجه فریمانی صحبت می کنید و دوستانم گاهی مرا به خاطر آن مسخره می کنند و من این موضوع را اصلاً دوست ندارم. به همین خاطرست که  نمی خواهم در مدرسه ام که همه لهجه تهرانی دارند، شما فریمانی صحبت کنید!»

(راوی: پدر شهید)

  • خادم الشهدا

  • خادم الشهدا

  • خادم الشهدا

  • خادم الشهدا

  • خادم الشهدا

  • خادم الشهدا

رشته پیوند با ملکوت

 خواب و رؤیا، گشوده شدن روزنه های دل آدمی به آن سوی جهان و رها شدن روح، برای پرواز در جهان غیب است. گاهی انسان در عالم خواب و رویا به چیزهایی پی می برد که شاید درک آن برای دیگران دشوار باشد. پدر صابر دیروز و علی امروز می گوید:

« مدتی از تولد علی می گذرد، من شبی خواب دیدم که دو مرد نگهبان که دارای سر نیزه، کلاه خود و زره بودند، درب خانه ما را زدند. من در را به روی آن ها  باز کردم و با تعجب از آن ها سوال کردم که با چه کسی کار دارید؟

گفتند: آقا شما را احضار کرده است!

   من بدون هیچ سوالی و ناخودآگاه، به دنبال این دو مرد نگهبان به طرف مسجدی که در آن حوالی بود حرکت کردیم. مسجدی قدیمی با درب چوبی بزرگ و دو سکو و دو نگهبان که بر روی آن نشسته بودند. دو نگهبان قبلی مرا تحویل نگهبانان جدید دادند و آن ها به من گفتند: ما شما را نزد آقا می بریم و به من یادآوری کردند که هرچه آقا از شما سوال کردند در جوابش بگویید: بله مولای من!

   وارد مسجد شدیم. مسجدی بزرگ که فرش آن بوریا(حصیر) و ستون های داخل مسجد همه از چوب بود. مستقیم حرکت کردیم. به وسط مسجد که رسیدیم سمت چپ مقابل محراب، مردی با هیبت و مقام عظما نشسته بود. دو نگهبان به من اشاره کردند که به طرف آقا بروید! آن ها اصرار داشتند که هرچه آقا فرمود، بگویم چشم مولای من!

   خودشان جلو رفتند. من هم جلو رفته و بعد از سلام، دست ایشان را بوسیدم. آقا به من اشاره کردند که بنشین. من هم سمت راست ایشان نشستم. نگاه کردم دیدم که آن آقا روی یک تکه پوست گوسفند نشسته اند، پیراهن ایشان از بغل گردن باز می شد، شلوار و لباس سفیدی به تن و عرق چین سفیدی بر سر داشتند. پس از این که به من تعارف کردند که بنشین، فرمودند: آیا می دانی که شما را برای چه به این جا آورده اند؟!

عرض کردم : خیر...فرمودند:

-شما را به این جا آورده ایم که بگوییم چند روز پیش امانتی به خانه شما فرستاده ایم و این امانت از طرف ماست و از او خوب نگهداری کنید. جز به شما به شخص دیگری هم این موضوع را گفته ام. (فکر می کنم منظورشان، پدر بزرگ علی بود که نام علی را انتخاب کرده بود.)

   هرچه فکر کردم دیدم در چند روز گذشته هیچ تغییری در زندگی ما ایجاد نشده بود جز تولد صابر که به طور ناخواسته، علی نامیده شده بود. در این میان آقا فرمودند: برای همین بود که شما را به این جا آوردیم.

   وقتی از جایم بلند شدم به ایشان دست دادم و خواستم دستشان را ببوسم، ایشان فرمودند: نیازی نیست!

   خداحافظی کردم. وقتی از مسجد بیرون آمدم اثری از نگهبان ها نبود. از خواب بیدار شدم. ساعت 3 بامداد بود... با خود اندیشیدم؛ قسمت این بوده است که نام این کودک "علی" شود.


پدر شهید علی توحیدی-کتاب مرد بزرگ

  • خادم الشهدا